سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به صاحب دانش بگو عصایی از آهن و کفشی آهنین برگیرد و دانش را بجوید، تا آنکه عصا بشکند و کفشها پاره گردد . [داود علیه السلام]
3  حریم دل  4

عشق حضور (پنج شنبه 86/2/13 :: ساعت 9:51 عصر )

 

                «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد »

دلم برای حسین تنگ شده، آخه می دونی باز دلم هوای معراج شهدا رو کرده یادش بخیر عهدی که با اخوی تو مسجد جامع خرمشهر بستیم با دعوت حسین انگار یه جورایی شهدا برامون امضاش کردن. شاید هم من زیادی خوش خیالم و دارم الکی به دلم وعده می دهم ولی حداقل می خوام با این امید زندگی کنم .

امروز پنج شنبه است و من دوباره هوای شهدا زده به سرم .آخه چند تا از دوستان صبح امروز رفتن شهررضا زیارت شهید همت خیلی دوست داشتم باهاشون برم ولی انگار حاج ابراهیم هنوز منو نطلبیده یا شاید هم ...

دوباره دلم تا آسمان آبی و غمبار شلمچه پر کشیده ،باز پای دلم تو خاکهای گرم طلاییه گیر کرده هنوز یادمه انگار همین دیروز بود ؛همیشه آرزو داشتم یه روز غروب طلاییه باشم و نمازو اونجا بخونم خدا رو شکر امسال به آرزوم رسیدم . خدا خیرشون بده بچه های با صفایی رو که امسال خادم طلاییه بودن .من هنوز شعری که موقع برگشتنمون می خوندن یادمه.یادمه که اونجا دلم تا حرم با صفای امام رضا(ع)پر کشید. یا السلام علیک علی بن موسی الرضا (ع)

دلم برای هویزه تنگ شده یادش بخیر ده دقیقه بیشتر برای زیارت وقت نداشتیم .وقتی برگشتیم پیش اتوبوسها بیشتر از نیم ساعت معطل شدیم و یادمه که اخوی چقدر گریه کرد آخه خیلی قبل از سفر بهم گفته بود «دلم برای پسرم تو هویزه تنگ شده و میدونم که او هم خیلی وقته منتظره من به دیدنش برم و داره خونه اش رو آب و جارو می کنه تا وقتی مادرش میاد خونه اش مرتب باشه.» اما به قول خودش وقت خیلی کم بود و نشد بره پیش پسرش .

یادش بخیر فکه پا برهنه مسیر قتلگاه رو از تو ماسه ها طی کردیم . راوی کاروان گفت اینجا قتلگاه شهید آوینی است ومن یاد جمله های سرشار از عشق و خلوص آقا مرتضی افتادم «در عالم رازی هست که جز به بهای خون فاش نمی شود ،میان ما و حسین (ع) همین خون فاصله است .چگونه از جان نگذرد آنکس که می داند جان بهای دیدار است .»

این سفر برای من و اخوی همش خاطره بود و می دونم از اون سفرهایی بود که شاید دیگه برامون تکرار نشه، جاتون خالی امروز با اخوی رفته بودیم تپه نورالشهداء اونجا اخوی بهم گفت :«یادته دو کوهه وقتی بالای ساختمان ذوالفقار رفتیم گفتم اینجا با تپه چه فرقی داره دوباره یاد دوکوهه افتادم . »

باز مرغ دلم هوایی آسمون سیاه و پر ستاره شب آخر دوکوهه شده یادش بخیر آل یاسین باصفایی که اخوی اون شب برامون خوند .

شاید خیلی از اردو گذشته و شما که داری مطلبم رو می خونی بگی صبحت بخیر تازه یادت به اردو افتاده اما خودم هم نمی دونم چی شد اصلا"نمی خواستم راجع به اردو بنویسم راستش کتابم رو آوردم که درس بخونم اما مداد رو که دستم گرفتم یه دفعه نوشتم دلم هوای موجهای سرکش اروندو کرده ...

راستی امروز سالروز خاکسپاری هشت شهیدگمنام تپه نور بود شادی روح مطهر همشون صلوات

                                                       یا زهرا (س) التماس دعا


¤ نویسنده: دو تا اخوی



لیست کل یادداشت های این وبلاگ

»» منوها
[ RSS ]
[خانه]
[درباره من]
[ارتباط با من]
[پارسی بلاگ]
بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 2
مجموع بازدیدها: 5715
 

»» درباره خودم
 

»» لوگوی خودم

 

»» اشتراک در وبلاک